معدنی ها /همه آنچه روی جلد کتاب «برای میلگردها سعدی بخوان» به چشم میآمد، آهنربایی بود که منِ خواننده را بهسانِ برادهای به خود جذب میکرد؛ پنج تا زن، آن هم نویسنده، در معدن دقیقاً چه میخواهند؟ انگار باید باور کرد از دلِ تضادها روایتها جوانه میزنند.وقتی کتاب را شروع کردم، با جوانههایی سربرآورده از دل معدن روبهرو بودم؛ لطیف و همزمان سخت.کنارهمقرارگیری این تضادها از روایت برمیآید؛ وگرنه چه کسی برای «میلگردها»، «سعدی» میخواند؟!کتابِ روایت، گزارشی شروع شد. فائزه غفارحدادی با بچههایش، روایتِ معدن را شروع کرد. با سوغاتی آهنی که از معدن برای بچههایش آورده بود وارد قصه معدن شد. آنچه نویسنده روایت اول کتاب به خواننده ارائه میداد، اطلاعات بود.خردهروایتهایی که خواننده را جذب خودش میکند، لابهلای گزارشهای اطلاعاتی از معدن، اعداد و ارقام صادرات و تُناژ و غیره گم شده بود.جایی که خردهروایتی من را قلاب میکرد به خودش، آمارِ خشکِ اخبارگونه از زبان مسئولان معدن، مجبورم میکرد قلاب را رها کنم و نظارهگر ماهیگیر باشم.وقتی به روایت دوم رسیدم، سمانه خاکبازان، حرف جدیدتری داشت. او هم آنچه میدید و میشنید روایت میکرد. گاهی شبیه روایت قبلی؛ اما افکارش را مثل کاهو وسط ساندویچ میچید.کم بود، اما مخاطبی را که از تاریخ شاهان قاجار و زند و قبلی و بعدیها سردرمیآورد، سرگرم میکرد. حتی کسی مثل من را هم که آخرینبار بهطور جدی سوم دبیرستان تاریخ معاصر خوانده بودم تا نمره عالی بگیرم، قلقلک میداد.انگار در آن شلوغیهای معدن و انفجارهایش درِ گوشم میگفت «تاریخ رو خوندی؟ کجا بودیم، الان کجاییم؟»در نوشته فاطمه سلیمانی به روایت دلخواهم نزدیک شده بودم؛ «از ارتفاع میترسم». عنوان روایت نشان میداد که نویسنده میخواهد خودش را روایت کند. خودی که تازه با معدن و آهن رفیق شده. روایتش از کنار معدن رد میشد.روایت، روایت، خودِ نویسنده بود که کمتر گزارشها و آمارهای دو روایت قبلی را در خود داشت. همین منِ خواننده را از فضای خشک معدن خسته نکرد و قراری تازه با من گذاشت: «با معدنچیها رفیق شو.»«یکدیگریم» اوج کتاب بود. شما فرض کنید زینب عرفانیان، ده تا مهره تسبیح از معدن گلچین کرده و به او گفتهاند یک روایت تسبیحطور بساز. نود تا مهره هم از خودش گذاشته وسط. بعد سر فرصت نشسته یکییکی مهرهها را به دلِ رشته روایت درآورده و «یکدیگریم» شکل گرفته. این روایت، مسئله دارد که از عنوان معلوم است، ارزش افزوده دارد.مثال بزنم: کسی از مدیر معدن میپرسد «ذخایر زمینی معدن آهن تمام شد، چه میشود؟» عرفانیان جواب مدیر معدن را که روایتهای قبلی از آن نوشتهاند، جدی نگرفته و در ذهنِ خیالپرداز خود موزهای را به تصویر میکشد. موزهای که دانشآموزان و دانشجویان را با آنچه ایران کمتر با آن شناخته میشود، آشنا کند.گوشهوکنار موزه خیالیاش را چنان تصویرسازی میکند که آدم دلش میخواهد حوالی یزد دانشآموز باشد و سری به موزه بزند!همه آنچه در چهار روایت قبل در کلمه و متن آمده بود، سارا عرفانی با عکسهایش ملموس میکرد.نویسنده روایت پایانی کتاب، دو دخترش را کنار خودش نشانده بود و عکسها را با هم مرور میکردند. خواننده هم بهسادگی با عکسها و نوشتههای قبل و بعدش، با مادر و دخترها سفر را به پایان میرساند.حالا که یکبار دیگر آنچه بر کتاب گذشته را مرور میکنم، گرچه همپوشانیهای روایی نوشتهها اذیتم میکند، خط رواییِ جالبی میبینم: کتاب، در یکی دو روایت اول، خواننده را از آمار و اطلاعات پر میکند.حس پیشرفت به خواننده میدهد؛ پرشِکَر و غرورآفرین. در دو روایت بعدی با روایتهای حاشیهای، شکر را در غرور حل میکند و در روایت پایانی، عکسهای معدن را هم که به چشم دید و کتاب را بست، آدمِ دیگری میشود؛ آدمی که از دلِ سختیِ معدن، با لطافتی غریب جوانه زده.
لینک مطلب: | http://madaniha.ir/News/234898.html |